گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی
که آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامی
کنون تو سرو خرامان بگاه جلوهٔ طاوس
هزار بار سبق برده ئی بکبک خرامی
گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت
بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی
اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان
مثال آب حیاتی که در میان ظلامی
اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی
ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی
ز شام تا بسحر شمع وار پیش وجودت
بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی
مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری
مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی
براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان
شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی
محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان
ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی
چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو
چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی